جاده خآکی

نوشته های یه رهگذر غریب

شیخ و مستان
مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت با خودش گفت دخترم رو میبَرم نزد امین شهر و میرم مسافرت و برمیگردم. … دخترشو برد پیش شیخ و ماجرا را براش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد و رفت. شب شد و دختر دید شیخ بستر دختر رو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه،دختر با زحمت تونست از دست شیخ فرار کنه،هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت.توی راه دید که یه جمع دور آتیش جمع شدن و دارند مشروب میخورن و مست کردند،با خودش گفت اون شیخ بود می خواست باهام اون کارو کنه ؛ اینا که مست هستند جای خود دارن یکی از مست ها دختر و دید و به دوستاش گفت که سرتون به کار خودتون باشه. توی این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال میره و میافته یکی از مست ها میره دختر و بغل میکنه و میاره بغل آتیش تا گرم شه، یه کم بعد که دختر بهوش میاد میبینه که سالمُ و گرمه و اونا دارن کار خودشونو میکنن، اونجا بود که میگه یه پیک هم واسه من بریز و میخوره و این شعر رو میگه :

از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

ترک تسبیح و دعا خواهم کرد

وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند......
[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:شیخ و دختر, مست و دختر, ] [ 2:2 ] [ محمود فرجی ] [ ]
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ]